وقتی که بد بودم(پست بیست و یکم و آخر)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 18:24 :: نويسنده : mahtabi22

باز هم شنیدم:

-عسرین جون باید بریم رشت، اینجوری نمیشه. باید بستری شه.

-حتما باید بستری بشه؟ راه دیگه ای نیست؟

-عسرین جون خوبه دیشب دیدی چی شد. هیچ کدوم از ترس تا صبح نخوابیدیم.

-بیمارستان روانیه رشت خوب نیست. می ترسم اوضاعش بدتر بشه.

-امشب فقط اونجا می مونه. باید ترتیب رفتنش به تهرانو بدیم. چاره ای نیست. باهاتون میام تا بیمارستان. اما شبو مجبورم برگردم. شما باید امشب بمونین بالا سرش. تنهاش نذارین. اونجا دکترها بالا سرشن. کنترلش می کنن. باید خیلی هواسمون باشه.

-غزل...

-جانم؟

-اسکیزوفرنی خوب میشه؟

-اسکیزوفرنی کنترل میشه. اگه کمکش کنیم، اوضاعش از این خیلی بهتر میشه.

-چقدر طول می کشه تا اوضاعش از اینی که هست بهتر بشه؟

-نمی دونم.....

********* *******

 

ساکت و مغموم زل زده بودم به غزل. همانطور که لباسهایم را تنم می کرد برایم حرف می زد: چه دختر خوبی داریم ما...می خواد بره بیمارستان که حالش خوب خوب بشه.مگه نه؟ دوباره بیاد تو شرکت کار کنه. اطاقش همونجوری دست نخورده توی شرکته، درشو قفل کردیم تا کسی نره تو اطاق این دختر خوشگل ما. میاد اوجا خودش میره پشت میزش میشینه. بعد این غزل حسود میاد تو اطاقش بهش می گه چرا تو مسئول درامدی من یه حسابدار ساده هستم؟

به اینجا که رسید خندید.

نخندیدم. باز هم نگاهش کردم. سرد و یخی.

کلاه گیسم را روی سرم مرتب کرد. روسری آبیم را روی سرم گذاشت. خواست دستش را پایین بیاورد، دستش را گرفتم: غزل؟؟؟؟

-جانم؟

-تو خیلی به من خوبی کردی. اما من باهات بد بودم.

سعی کرد شوخی کند: ای بابا، دختر گنده، من که چیزی یادم نمی یاد. حرفایی می زنیا.

-اما من یادمه. کتکت زدم، بهت فحش دادم. منو می بخشی.

باز هم چشمهایش پر از اشک شد: عسل بسه. من ازت دلخور نیستم.

-می خوام ازم راضی باشی.

نگاهم کرد. اشکش روی گونه اش سر خورد: به یه شرط ازت راضی میشم.

-چه شرطی؟

-اینکه زود خوب بشی.

سرم را تکان دادم. من هم دوست داشتم خوب شوم.

یعنی من خوب می شدم؟ مثل قدیم؟

********* *******

 

وسط کوچه ایستاده بودم. به عسرین نگاه می کردم که با نگار صحبت می کرد: دختر خوبی باشیا. مثل همیشه که دختر خوب مامانی. امشب مامان پیشت نیست. اما فردا که میاد می خواد از بابا بشنوه که چقدر دخترش خانم بوده.

صدای نگار را شنیدم: مامانی من می خوام خاله عسل خوب بشه. منم می خوام کمک کنم.

-همین که دختر خوب مامان و بابا باشی خودش کمکه عزیزم.

به مادرم نگاه کردم. بین چهار چوب در ایستاده بود. به من نگاه نمی کرد. نگار به سمتم دوید: خاله زود خوب میشی؟

به غزل نگاه کردم. به ساعتش نگاه کرد. یک لحظه لبهایش به هم فشرده شد. متوجه ی نگاهم شد. لبخند زد.

رو به نگار کردم: خوب میشم خاله.

مرتضی به سمتم آمد: منتظریم دوباره همون عسل بداخلاق همیشگی رو ببینیما. همونی که خروس جنگی بود.

لبخند بی جانی زدم. به سمت ماشین غزل رفتم. در عقب را باز کردم. دوباره به غزل نگاه کردم. چشمانش گریان بود.اما....

انگار از ذوق گریه می کرد. نگاهم به سمت عسرین رفت. عسرین هم گریه می کرد.

به من نگاه نمی کردند. نگاهم را از هر دو گرفتم تا سوار ماشین شوم. گریه ی غزل شدیدتر شد. کلافه شده بودم. غزل با دست به پشت سرم اشاره کرد. رویم را برگرداندم.

چشمانم آنچه را که می دید باور نمی کرد. ماشین سعید بود.

دقیقا پشت سر من.

 سعید، سعید من پشت فرمان نشسته بود و خیره نگاهم می کرد. نفسم بند آمده بود. گیج و منگ بودم. چشمانم به غیر از سعید کسی را نمی دید. اشک توی چشمانم نشست.

به سمت غزل برگشتم. غزل میان گریه لبخند زد. دوباره به سمت سعید برگشتم. صدای ماماناسی را شنیدم: عروسم، ملوسم، کجا داری میری تنهایی؟

صدای مادر سعید را شنیدم: دخترم ما کنارتیم تا وقتی خوب بشی. پدر سعید به سمتم آمد و بی هیچ حرفی در آغوشم گرفت.

دورم حلقه زده بودند. دقیقا وسط کوچه ایستاده بودیم. گریه ام شدیدتر شده بود. چشمانم به دنبال سعید بود.

سعیدم، سعید من به کنارم رسید. نگاهش کردم، لبخند اطمینان بخشی زد. لرزیدم. از سرما نبود. ته دلم قرص  شده بود.

صدای ماماناسی را شنیدم: غزل به ما زنگ زد امروز صبح. ما همه چیزو می دونیم. همه ی ما اشتباه کردیم. فرصت برای جبران هست.

دوباره به سمت غزل چرخیدم. چانه اش به سینه چسبیده بود و اشک می ریخت.

سعید دستم را گرفت. حرکت چیزی را روی انگشتم احساس کردم. چشمانم درخشید. حلقه ی نامزدیم بود.

با لبهای به هم فشرده به سعید نگاه کردم. صدایم لرزید: سعیید

-جانم؟ گریه بسه عسل. خیلی کار داریم. تو باید خوب بشی مثل قبل. حتی از قبل هم بهتر.

-دیگه ازم دلخور نیستی؟

-دلخوریم خیلی معمولیه. ماماناسی راست می گه. ما هممون مقصریم. همه می تونیم جبران کنیم.

پدر سعید رو به سعید کرد: بریم بیمارستان. وقت نداریم. راست می گی کارامون زیاده.

به سمت غزل چرخید: دخترم ممنونیم ازت. دوست خوب عروس ما هستی. کمکهات همیشه یادمون می مونه.

غزل اشکهایش را پاک کرد: کاری نکردم. عسل واسم خیلی عزیزه.

-ما عسلو میبریم بیمارستان با ماشینمون. دیگه زحمت نکش.

-میام باهاتون. عسرین جون هم می خواد بیاد. من دوباره بر می گردم ، چون کار دارم.

 

********* *******

 

روی صندلی عقب بین ماماناسی و  مادر سعید نشسته بودم. پدرش صندلی جلو نشسته بود. سعید آینه را روی صورتم تنظیم کرده بود. نگاهم کرد. با نگاهش گرم شدم: من خوب میشم. مثل قبل. از قبل هم بهتر میشم. دیگه مثل قبل بد نمیشم. وقتی که بد بودم، دیگه مال قدیماس. من دختر خوبی میشم. همونی که لایق سعید باشه.

غزل تک بوقی زد و زودتر از ما از کوچه خارج شد. عسرین کنارش نشسته بود. مرتضی و نگار هم سوار ماشین شدند و به راه افتادند. سعید آرام آرام از کوچه خارج میشد.

 لحظه ی آخر چشمم به مادرم افتاد. رویش را محکم با چادرش پوشانده بود و از لای در نگاهمان می کرد.

پایان



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: